پيام
+
پيرمرد
مثل هميشه
هنگام اذان صبح
فانوس رابرداشت و در کوچه هاي تاريک قدم ميزد
زير لب ذکري ميگفت و چشم به آسمان داشت
نزديک طلوع آفتاب بود
که خسته و گريان به خانه برگشت
اشکهاي چشمش را پاک کرد و گفت
*يک جمعه ديگر هم صبر ميکنم*!
راستي ذکر پيرمرد اين بود "*الهم عجل لوليک الفرج*"

سيدمحمدرضا فخري
93/6/11

||عليرضا خان||
باريک الله ...
سربازي در مسير
باريک الله پيرمرد!